روی صندلی تک نفره دسته دار ، کتابش را جابه جا کرد . نگاه زیرکانه ای به بیرون انداخت . برف دانه دانه می بارید و زمین را سفید پوش می کرد . خیلی دلش می خواست بیرون باشد و زیر برف قدم بزند . پریشان . 3 بهمن 86
نویسنده: |
جمعه 86 بهمن 5 ساعت 5:11 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
(طناب ) مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند خدایا کمکم کن! - ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟ -البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی! وبه قول یکی از دوستان : اگه خدا تا لب پرتگاه بردت ،نترس ! یا گرفتت یا همون موقع پرواز رو یادت میده !
نویسنده: |
پنج شنبه 86 بهمن 4 ساعت 3:35 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
دلم نمی خواهد کربلا بیایم . آقا جان ، می دانید تحملش را ندارم . نمی توانم وارد شارع العباس شوم و آن مشک بزرگ را نبینم . آخر با چه رویی می توانم آن مشک سوراخ را ببینم و در انتهای شارع به حرم العباس برسم ؟ می گویند رسم ایرانی هاست که اول به حرم حضرت عباس مشرف می شوند و از ایشان اذن زیارت شما را می گیرند . آخر ایشان نگهبان خیام و علمدار سپاه است . آقا جان ، این مسیر شام تاسوعا را تداعی می کند ؛ همان شبی که علمدار میان خیمه ها قدم بر می داشت و صدای پایش اهل حرم را آرام می کرد . نمی خواهم کربلا بیام چون بعد از حرم ، بین الحرمین است ؛ همان خیابان مقدسی که شما در آن قدم گذاشته اید ؛ چون کنار این خیابان رود فرات است . چه طور می شود وارد این خیابان شد و اتفاقات روز عاشورا را در ذهن مرور نکرد ؟ باید خیلی سنگدل باشی که بشنوی « به خدا کمرم شکست » و بعد بتوانی راهت را ادامه دهی . لابد آب را که ببینی تشنگی یادت می افتد اما نمی توانی حتی به آن فکر کنی . سمت چپت مقام کف العباس است . مقام را کاشی کاری کرده اند و روی آن ، عکس دو دست بریده را نقاشی کرده اند . روی مقام به فارسی و عربی نوشته اند :« آب آور خیمه ها منم . شجاع سپاه حسین منم ... » می گویند رجز های صاحب دست است که آب برای خیمه ها می برد . حالا باید این آب گل آلود را ببینی یا اصلا چشمانت را ببندی . آقا ، نمی توانم به کربلا بیایم چون اگر از مقام کف العباس عبور کنم ، در آن سمت به تل زینبیه می رسم . نوشته اند حضرت به سمت شما می دوید تا جلوی این مصیبت بزرگ را بگیرد . اما همانطور که به سمت قتلگاه دوان شده بود ، با دیدن تصویر یا شنیدن جمله ای از حرکت باز ایستاد و روی خاک زانو زد . اینجا تل زینبیه است . باید چه کار کنم اگر به اینجا رسیدم ؟ آقاجان ، تکلیف چیست ؟ آقا جان بعد از آن چه کنم ؟ حالا تل زینبیه را هم رد کرده ام . مقابل حرم شش گوش قرار گرفته ام . همه سراغ حبیب بن مظاهر می روند اما من اگر آنجا باشم ، یک ضرب کنار مقام قتلگاه زانو می زنم . اما باز هم تکلیف را نمی دانم . عاشورا در همین جا ، تعدادی دور ایستاده بودند و ... - خدا لعنتشان کند- آقا جان ، نوشتنش هم سخت است . نوشته اند ناگهان آسمان رنگ عوض کرد و آسمان و زمین عزا دار شدند ... . آقا نوشته اند صدایی در همین جا شنیده شد « وای پسرم...» . حالا من چه طور می توانم کربلا بیایم ؟ اما هنوز سفر ، آخر نشده که بعد از حرم ، هنوز مقام علی اکبر و خیمه ها باقی مانده است ؛ خیمه هایی که لابد دانه به دانه به زمین افتادند ؛ هذا خیمه العباس ، هذا خیمه الزینب ، هذا خیمه الحسین ... . آقا جان ، چقدر بزرگ و عظیم است مصیبت شما بر ما و اهل آسمان ها ! انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم . و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم . دلم نمی خواهد کربلا بیایم .
نویسنده: |
چهارشنبه 86 بهمن 3 ساعت 12:5 صبح
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
حتی چنار ساده تنها نفرین بر امتداد خیابان، نفرین به دختران هراسان
نویسنده: |
سه شنبه 86 بهمن 2 ساعت 1:20 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
نای رفتن من ندارم ای دریع ره نمی یابم به سودا ای دریغ من پریشان گشته ام از هجر تو ره نمی یابم به رویا ای دریغ
نویسنده: |
یکشنبه 86 دی 30 ساعت 5:35 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
نویسنده: |
یکشنبه 86 دی 30 ساعت 5:34 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
آهسته تر پدر ! آهسته تر پدر ! به یقین می روی پدر ! این اشک من آنقدر نیست که راه تو را سد کند . می دانم که کار تمتم شد . می دانم که با پنجه های قساوت ، تو را از آغوش قلبم خواهند کشید . این دشمنی که پای جهالت بر زمین می کوبد و قلب دختران پیامبر را می لرزاند ، دست از تو نخواهند شست و تشنگی اش جز به خون تو فرو نخواهد نشست . این دشمن که تنها برای کشتن تو نیامده است ، آمده است تا هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزانند . این دشمن که چون گرگ وحشی به هنگام دریدن زوزه می کشد ، این دشمن که چشمهایش را بسته است و شمشیر هایش را گشاده ، بی تردید از تو ، از خرم معصوم تو و خیام مظلوم تو نخواهد گذشت . می دانم که خسته ای ! می دانم که بی برداری پشتت را و اینهمه تنهایی دلت را شکست . می دانم که در یک روز ، نه نصف روز هفتاد بار شهادت یعنی چه ؟ میدانم که شهادت شبیه ترین خلق خدا به پیامبر -علی اکبر- یعنی چه ؟ می دانم که راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر ، کندن تکه تکه های جگر با جان تو چه کرده است ؟ می دانم که پرپر زدن کوچکترین فرزند بر روی دستان پدر ، چه بر سر زمین و آسمان می آورد . با او چه می کند . می دانم . اما من هم دخترم . دختر است و پدر . دختر تنها در دستهای پدر رشد می کند و می بالد . غذای دختر خنده پدر است و عزای دختر ، اندوه پدر . چشم و دل دختر به لبها و ابروان پدر است . اگر لبهای پدر به خنده گشوده شد ، چشمهای دختر از شادی می درخشند . اگر ابروان پدر گره خورد ، دل دختر آنچنان گره می خورد که به هیچ چیز جز دستهای پدر وا نمی شود . من اگر چه فرزند تو ام ، فرزند زهرایم ، فرزند حیدر کرارم ، فرزند پیامبر خدایم اما غصه می خورم وقتی که می بینم تو فرزندان مسلم را – پس از شهادت پدرشان – بر روی زانو می نشانی ، سر و رویشان را می بوسی ، نوازششان می کنی ، اما نیستس که مرا پس از شهادت خودت بر روی زانو بنشانی و گرد یتیمی از سرم و اشک یتیمی از نگاهم بستری . بیا ، بیا پدر ، بیا لحظه ای بنشین و مرا بر زانو بنشان و تسلای دل کودکی باش که تا لحظه ای دیگر با همه چیز خویش وداع خواهد کرد . بیا پدر ، شهادت دیر نمی شود ، اغوش خدا همچنان گسترده است و دشمنان همچنان چشم انتظار . این دشمن ، دشمنی نسیت که با درنگ تو پشیمان بشود . این دشمن ، دشمنی نیست که دست از خون تو بشوید . لحظه ای دیگر این ذوالجناح ، تو را بر بالهای خویش خواهد نشاند و تو را ، یکه و تنها به قلب دشمن خواهد برد ، لحظه ای دیگر سنگ با خون پیشانی تو وضو خواهد کرد ، لحظه ای دیگر زمین و زمان به خون تو متبرک خواهد شد . لحظه ای دیگر خورشید در قتلگاه غروب خواهد کرد و خون تو با قاصد سم اسبها ، زمین را در خواهد نوردید . لحظه ای ذیگر پر و بال پروانگان تو در آتش خیمه ها خواهد سوخت . من به یمن خضور خون تو در رگهایم ، همه اینها را میدانم و چون می دانم میگویم که بیا این لحظه وداع را طولانی تر کنیم . . بیا فراق را ختی اگر شده لحظه ای به تاخیر بیندازیم ، هجران را معطل کنیم . لحظات شیرین پدری و دختری را کش دهیم و میان کودک و یتیمی به قدر ثانیه ای فاصله اندازیم . پدر به خدا که قصد من آزدن تو نیست . نگو که « لا تحرق قلبی ». خاکستر شود آن دلی که بخواهد به قلب تو شراره آتش بیفکند . پدر ! نگو که گریه نکن ! کسی که از این همه مصیبت ، هیچ ندیده است ، تنها و تنها با نام تو دلش می شکند و اشکش نا خواسته فرو می چکد . چه طور دختر تو که دختر توست و در لحظه لحظه این مصائب با تو زندگی کرده است ، تاب بیاورد . «کهیعص» چه بود جز اخبار شهادت تو ؟ از من تحمل نخواه پدر ! قبول کن که گریستن برای تو ارادی نیست . بپذیر که دخترت از این پس کسی را برای درد دل کردن نخواهد یافت . می روی پدر ! تامل کن ! یک لحظه دیگر هم پدر داشتن ، یک لحظه است . اگر تو پدری ، جز حسین بودی و من دختری جز دختر تو ، این مصیبت اینقدر سنگین نبود ، اما چه کنم ، پدری که از دست می رود حسین است ، محور آفرینش است و عمود خلقت . من ، نه فقط پدر که امامم را ، مرادم را ، عشقم را ، امیدم را و بهانه حیاتم را پیش چشم خویش پرپر می بینم . به خدا که قصد من آزدن تو نیست ، به خدا که این اشک نیست ، پاره های مذاب جگر است . ببخش پدر ، قصد من نگه داشتن تو نبود ، پای تو استوار تر از آن است که در سیلاب اشک من بلغزد . فقط خواستم لحظه وداع را طولانی تر کنم . سوار شو پدر ، سوار شو پدر ، دشمن هر لحظه به خیمه ها نزدیکتر می شود . آی ذوالجناح ! اینکه بر فراز خویش می بری ، جان ماست ، جان سکینه است ، جان رقیه است ، جان زینب است ، جان یک کاروان ، جان جهان است ، آرامتر ذوالجناح ! پدر ! ... پدر ! ... یک نگاه دیگر !
نویسنده: |
یکشنبه 86 دی 30 ساعت 1:11 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
همه دار و ندار پریشان
|