سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محمد مدبر -
امیر مؤمنان می فرمود : ای جویای دانش! دانشمند سه نشانه دارد : دانش وبردباری و سکوت . [امام صادق علیه السلام]

روی صندلی تک نفره دسته دار ، کتابش را جابه جا کرد . نگاه زیرکانه ای به بیرون انداخت . برف  دانه دانه می بارید و زمین را سفید پوش می کرد . خیلی دلش می خواست بیرون باشد و زیر برف قدم بزند .
استاد صدایش را بالا برد و تقریبا نیمه فریاد گفت :
-                     تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدی ؟
زیر چشمی به استاد نگاه کرد . رنگ از صورتش پریده بود . خیال می کرد چند ثانیه ای بیشتر حواسش به بیرون نبوده است .
استاد دوباره سوالش را تکرار کرد .
سرش را پائین انداخته بود و سعی می کرد هرچه زودتر از کتاب بغل دستی اش ، آنتونی فلو را پیدا کند . گذر  ثانیه ها را حس کرد . ناامید شد . لحظه ای چشمش را بست و یاد دیروز افتاد که علمدار بود . درست همین حس را داشت ؛ همه چشمهای اطراف او را می پایدند . نگاههایی سنگین و سنگینی آن نگاهها . و همان جا بود که گفته بود : الآن انکسر ظهری .
کسی که کنار او نشسته بود ، بلند شد و با صدای لرزان جواب داد .
تازه فهمید که استاد با او نبود .

                                                                        پریشان . 3 بهمن 86



 
نویسنده:  |  جمعه 86 بهمن 5  ساعت 5:11 عصر 

 

                                   (طناب )
داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید.

مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد

داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.

در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند خدایا کمکم کن!

ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟

-البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی!
- پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید!
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است!
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.!

وبه قول یکی از دوستان : اگه خدا تا لب پرتگاه بردت ،‏نترس ! یا گرفتت یا همون موقع پرواز رو یادت میده !



 
نویسنده:  |  پنج شنبه 86 بهمن 4  ساعت 3:35 عصر 

دلم نمی خواهد کربلا بیایم . آقا جان ، می دانید تحملش را ندارم . نمی توانم وارد شارع العباس شوم و آن مشک بزرگ را نبینم . آخر با چه رویی می توانم آن مشک سوراخ را ببینم و در انتهای شارع به حرم العباس برسم ؟ می گویند رسم ایرانی هاست که اول به حرم حضرت عباس مشرف می شوند و از ایشان اذن زیارت شما را می گیرند . آخر ایشان نگهبان خیام و علمدار سپاه است . آقا جان ، این مسیر شام تاسوعا را تداعی می کند ؛ همان شبی که علمدار میان خیمه ها قدم بر می داشت و صدای پایش اهل حرم را آرام می کرد .

نمی خواهم کربلا بیام چون بعد از حرم ، بین الحرمین است ؛ همان خیابان مقدسی که شما در آن قدم گذاشته اید ؛ چون کنار این خیابان رود فرات است . چه طور می شود وارد این خیابان شد و اتفاقات روز عاشورا را در ذهن مرور نکرد ؟ باید خیلی سنگدل باشی که بشنوی « به خدا کمرم شکست » و بعد بتوانی راهت را ادامه دهی . لابد آب را که ببینی تشنگی یادت می افتد اما نمی توانی حتی به آن فکر کنی . سمت چپت مقام کف العباس است . مقام را کاشی کاری کرده اند و روی آن ، عکس دو دست بریده را نقاشی کرده اند . روی مقام به فارسی و عربی نوشته اند :« آب آور خیمه ها منم . شجاع سپاه حسین منم ... » می گویند رجز های صاحب دست است که آب برای خیمه ها می برد . حالا باید این آب گل آلود را ببینی یا اصلا چشمانت را ببندی .

آقا ، نمی توانم به کربلا بیایم چون اگر از مقام کف العباس عبور کنم ، در آن سمت به تل زینبیه می رسم . نوشته اند حضرت به سمت شما می دوید تا جلوی این مصیبت بزرگ را بگیرد . اما همانطور که به سمت قتلگاه دوان شده بود ، با دیدن تصویر یا شنیدن جمله ای از حرکت باز ایستاد و روی خاک زانو زد . اینجا تل زینبیه است . باید چه کار کنم اگر به اینجا رسیدم ؟ آقاجان ، تکلیف چیست ؟

   آقا جان بعد از آن چه کنم ؟ حالا تل زینبیه را هم رد کرده ام . مقابل حرم شش گوش قرار گرفته ام . همه سراغ حبیب بن مظاهر می روند اما من اگر آنجا باشم ، یک ضرب کنار مقام قتلگاه زانو می زنم . اما باز هم تکلیف را نمی دانم . عاشورا در همین جا ، تعدادی دور ایستاده بودند و ... - خدا لعنتشان کند- آقا جان ، نوشتنش هم سخت است . نوشته اند ناگهان آسمان رنگ عوض کرد و آسمان و زمین عزا دار شدند ... . آقا نوشته اند صدایی در همین جا شنیده شد « وای پسرم...» . حالا من چه طور می توانم کربلا بیایم ؟

اما هنوز سفر ، آخر نشده که بعد از حرم ، هنوز مقام علی اکبر و خیمه ها باقی مانده است ؛ خیمه هایی که لابد دانه به دانه به زمین افتادند ؛ هذا خیمه العباس ، هذا خیمه الزینب ، هذا خیمه الحسین ... . آقا جان ، چقدر بزرگ و عظیم است مصیبت شما بر ما و اهل آسمان ها ! انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم . و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم .

دلم نمی خواهد کربلا بیایم .



 
نویسنده:  |  چهارشنبه 86 بهمن 3  ساعت 12:5 صبح 

 

حتی چنار ساده تنها
آنجا کنار جوی خیابان
اسرار پاک رویش خود را
از یاد برده است...

نفرین بر امتداد خیابان، نفرین به دختران هراسان
نفرین به روی آنهمه آدم ، نفرین به خوی اینهمه حیوان
نفرین به چرخ خسته ماشین، نفرین به بوق شاکی فرمان
نفرین به رنگ قرمز ماندن تا آن عبور زرد شتابان
پیچیدن از همیشه گناه است ،یک عمر مستقیم برانید
نفرین به دره های رهایی نفرین بر این جریمه لغزان
نفرین به ما که باز همانیم ، نفرین به ما هنوز جوانیم
باید همیشه سنگ بمانیم در گیر و دار اینهمه تاوان
ماییم و این جماعت بی سر ،صورت به روی صورت دیگر
ماییم و درس کهنه بازی ، ماییم و این فریب نمایان
نفرین به ما که دیر رسیدیم ، نفرین به ما که هیچ ندیدیم
جز چشم های خسته ایمان ، جز دست های بسته عرفان
نفرین به ما که سخت خرابیم ، ما را ببین: شبیه سرابیم
دنبال یک حقیقت ویران ، ویران یک غریزه آسان
نفرین به من که مانده ام اینجا در این خطوط محکم بیجا
نفرین به تو اگر نگریزی از شهر نغمه های پریشان
                                           
تا کی میان ترمز و تردید؟
                                              
نفرین بر امتداد خیابان...
                                                              
                                                             
نغمه رضائی



 
نویسنده:  |  سه شنبه 86 بهمن 2  ساعت 1:20 عصر 

نای رفتن من ندارم ای دریع

ره نمی یابم به سودا ای دریغ

من پریشان گشته ام از هجر تو

ره نمی یابم به رویا ای دریغ

 



 
نویسنده:  |  یکشنبه 86 دی 30  ساعت 5:35 عصر 
    پریشان

بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست

خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست

امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست

 
نویسنده:  |  یکشنبه 86 دی 30  ساعت 5:34 عصر 

آهسته تر پدر ! آهسته تر پدر !

به یقین می روی پدر ! این اشک من آنقدر نیست که راه تو را سد کند . می دانم که کار تمتم شد . می دانم که با پنجه های قساوت ، تو را از آغوش قلبم خواهند کشید . این دشمنی که پای جهالت بر زمین می کوبد  و قلب دختران پیامبر را می لرزاند ، دست از تو نخواهند شست و تشنگی اش جز به خون تو فرو نخواهد نشست .

این دشمن که تنها برای کشتن تو نیامده است ، آمده است تا هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزانند .

این دشمن که چون گرگ وحشی به هنگام دریدن زوزه می کشد ، این دشمن که چشمهایش را بسته است و شمشیر هایش را گشاده ، بی تردید از تو ، از خرم معصوم تو و خیام مظلوم تو نخواهد گذشت .

می دانم که خسته ای ! می دانم که بی برداری  پشتت را و اینهمه  تنهایی دلت را شکست .

می دانم که در یک روز ، نه نصف روز هفتاد بار شهادت یعنی چه ؟

میدانم که شهادت شبیه ترین خلق خدا به پیامبر -علی اکبر- یعنی چه ؟

می دانم که راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر ، کندن تکه تکه های جگر با جان تو چه کرده است ؟

می دانم که پرپر زدن کوچکترین فرزند بر روی دستان پدر ، چه بر سر زمین و آسمان می آورد . با او چه می کند .

می دانم .

اما من هم دخترم .

دختر است و پدر . دختر تنها در دستهای پدر رشد می کند و می بالد . غذای دختر خنده پدر است و عزای دختر ، اندوه پدر . چشم و دل دختر به لبها و ابروان پدر است .

اگر لبهای پدر به خنده گشوده شد ، چشمهای دختر از شادی می درخشند . اگر ابروان پدر گره خورد ، دل دختر آنچنان گره می خورد که به هیچ چیز جز دستهای پدر وا نمی شود .

من اگر چه فرزند تو ام ، فرزند زهرایم ، فرزند حیدر کرارم ، فرزند پیامبر خدایم اما غصه می خورم وقتی که می بینم تو فرزندان مسلم را – پس از شهادت پدرشان – بر روی زانو می نشانی ، سر و رویشان را می بوسی ، نوازششان می کنی ، اما نیستس که مرا پس از شهادت خودت بر روی زانو بنشانی و گرد یتیمی از سرم و اشک یتیمی از نگاهم بستری .

بیا ، بیا پدر ، بیا لحظه ای بنشین و مرا بر زانو بنشان و تسلای دل کودکی باش که تا لحظه ای دیگر با همه چیز خویش وداع خواهد کرد .

بیا پدر ، شهادت دیر نمی شود ، اغوش خدا همچنان گسترده است و دشمنان همچنان چشم انتظار . این دشمن ، دشمنی نسیت که با درنگ تو پشیمان بشود . این دشمن ، دشمنی نیست که دست از خون تو بشوید .

لحظه ای دیگر این ذوالجناح ، تو را بر بالهای خویش خواهد نشاند و تو را ، یکه و تنها به قلب دشمن خواهد برد ، لحظه ای دیگر سنگ با خون پیشانی تو وضو خواهد کرد ، لحظه ای دیگر زمین و زمان به خون تو متبرک خواهد شد .

لحظه ای دیگر خورشید در قتلگاه غروب خواهد کرد و خون تو با قاصد سم اسبها ، زمین را در خواهد نوردید . لحظه ای ذیگر پر و بال پروانگان تو در آتش خیمه ها خواهد سوخت .

 من به یمن خضور خون تو در رگهایم ، همه اینها را میدانم و چون می دانم میگویم که بیا این لحظه وداع را طولانی تر کنیم . . بیا فراق را ختی اگر شده لحظه ای به تاخیر بیندازیم ، هجران را معطل کنیم . لحظات شیرین پدری و دختری را کش دهیم و میان کودک و یتیمی به قدر ثانیه ای فاصله اندازیم .

پدر به خدا که قصد من آزدن تو نیست . نگو که « لا تحرق قلبی ». خاکستر شود آن دلی که بخواهد به قلب تو شراره آتش بیفکند .

پدر ! نگو که گریه نکن ! کسی که از این همه مصیبت ، هیچ ندیده است ، تنها و تنها با نام تو دلش می شکند و اشکش نا خواسته فرو می چکد . چه طور دختر تو که دختر توست و در لحظه لحظه این مصائب با تو زندگی کرده است ، تاب بیاورد .

«کهیعص» چه بود جز اخبار شهادت تو ؟

از من تحمل نخواه پدر !

قبول کن که گریستن برای تو ارادی نیست . بپذیر که دخترت از این پس کسی را برای درد دل کردن نخواهد یافت .

می روی پدر ! تامل کن ! یک لحظه دیگر هم پدر داشتن ، یک لحظه است .

اگر تو پدری ، جز حسین بودی و من دختری جز دختر تو ، این مصیبت اینقدر سنگین نبود ، اما چه کنم ، پدری که از دست می رود حسین است ، محور آفرینش است و عمود خلقت .

من ، نه فقط پدر که امامم را ، مرادم را ، عشقم را ، امیدم را و بهانه حیاتم را پیش چشم خویش پرپر می بینم .

به خدا که قصد من آزدن تو نیست ، به خدا که این اشک نیست ، پاره های مذاب جگر است . ببخش پدر ، قصد من نگه داشتن تو نبود ، پای تو استوار تر از آن است که در سیلاب اشک من بلغزد .

فقط خواستم لحظه وداع را طولانی تر کنم . سوار شو پدر ، سوار شو پدر ، دشمن هر لحظه به خیمه ها نزدیکتر می شود .

آی ذوالجناح ! اینکه بر فراز خویش می بری ، جان ماست ، جان سکینه است ، جان رقیه است ، جان زینب است ، جان یک کاروان ، جان جهان است ، آرامتر ذوالجناح !

پدر ! ... پدر ! ... یک نگاه دیگر !   

 



 
نویسنده:  |  یکشنبه 86 دی 30  ساعت 1:11 عصر 
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    همه دار و ندار پریشان
درآمد واقعی از اینترنت
آغازی جدید
آخرین سخن
داستان
اسلام امریکایی و اسلام ناب محمدی
کاریکلماتور 7
نه قانونی و نه منطقی
سبک عراقی
سبک خراسانی
[عناوین آرشیوشده]