سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محمد مدبر -
سنگ را بدانجا که از آن آمده باز باید گرداند ، که شر را جز با شر نتوان راند . [نهج البلاغه]

خُب از بس گفتید یه خورده شادتر بنویس ، چقدر غمگین ، اگه مشکلی هست ... . گفتم اینبار دیگه یه مطلب خنده دار بنویسم که هم شما شاد بشین هم ام  بخش آبدارخونه وبلاگمون که خیلی وقته که خاک نشسته روش -از بس که چیزی ننوشیتم- یه خورده نو نواتر بشه.
هیچ می دونین اگه کلمه ی «دست» اختراع نشده بود و مجبور بودیم به جاش از کلمه «چیز» استفاده کنیم، روزانه چه جمله هایی می شنیدیم؟؟ مثال می زنم :
مثلا توی کتاب علوم می نوشتند:
چیز خیلی مفید است ! با چیز می توان اجسام را بلند کرد! بعضی از چیزها مو دارند و برخی دیگر بی مو هستند ! ولی کف چیز مو ندارد.
هیچ وقت چیز خود را توی سوراخ نکنید ، چون ممکن است جانوران، نوک چیزتان را گاز بگیرند! همیشه قبل از غذا چیز خود را با آب
و صابون بشویید! هیچ وقت با چیز کثیف غذا نخورید!....
خانم ها همیشه دوست دارند به چیز خود لاک و کرم بمالند! این عمل برای محافظت از چیز خوب است! آدم وقتی سردش می شود چیزش
را روی بخاری یا زیر بغل می گیرد.
یا مثلا در کتاب تاریخ می نوشتند:
اردشیر درازچیز به هندوستان لشکرکشی کرد و چیز اجانب را کوتاه نمود.
مردم توی کوچه و بازار می گفتند:
لامصب چیز ما نمک ندارد. به هر کسی خوبی کردیم جوابش بدی بود. از قدیم می گفتند با هر چیز بدی ، با همون چیز پس می گیری !....
پدری به پسرش درس ادب می داد : هیچ وقت پیش مردم چیزتو دراز نکن !......
توی بیمارستان آدمهایی رو می دیدیم که چیزشون توی تصادف قطع شده و مجبور بودند تا آخر عمر از چیز مصنوعی استفاده کنند.
دزدهای مسلح موقع زدن بانک می گفتند: چیزها بالا! چیزهاتون رو بذارید پشت سرتون. اگه کسی چیزش به زنگ خطر بخوره، چیزشو
می شکنیم. و رییس بانک به پلیس می گفت: چیزم به دامنتون! دزدها رو بگیرین. و پلیس ها هم چیز از پا درازتر از ماموریت برمی گشتند.
هر روز در اخبار می شنیدیم که این بار چیز استکبار جهانی از آستین فلانی بیرون آمده.
واقعا خدا پدرشو بیامرزه ، هر کی این کلمه «دست» رو به فرهنگ زبان فارسی اضافه کرد. وگرنه هر لحظه شاهد فجایع جبران ناپذیری
می بودیم.
به نقل از وبلاگ دوست عزیزمون منصور قیامت.



 
نویسنده:  |  دوشنبه 87 اردیبهشت 9  ساعت 3:47 عصر 

صعود می کنم بر کوه ، به امید دیدارت
سقوط می کنم در غم ، و تو پشت پرده پنهانی

آسمان را می کاوم ، ماه را نمی یابم
به یاد می آورم آن دم ، و تو پشت پرده پنهانی

دانه های ریز اندوه می چکند بر گونه ام
می نویسند نامت آرام و تو پشت پرده پنهانی

دل پریشان می شود در شوق رویت
عقل هم گردیده رسوا ، وتو پشت پرده پنهانی



 
نویسنده:  |  یکشنبه 87 اردیبهشت 8  ساعت 12:35 صبح 

 آزادی رنگین است -رجبعلی محبی-

دیروز سر کلاس داشتم کتاب شکوه آزادی اشو رو می خوندم که مطلب جالبی توجهم رو جلب کرد . دیدم حیفه که تو وبلاگم ننویسم .

« تمدن تا امروز همواره نوعی دیوانگی را با خود به همراه داشته است . تمدن دیوانه خانه انسانهاست . ما به بچه فشار می آوریم که هرچه بیشتر و بیشتر روحیه معمولی بودن به خود بگیرد و کمتر و کمتر روح شاعرانه داشته باشد . به بچه فشار می آوریم که به امور غیر طبیعی از قبیل پول ، شهرت اجتماعی ، قدرت ، جاه طلبی  هر چه بیشتر و بیشتر علاقه مند شود و در عوض هر چه بیشتر و بیشتر علاقه خود را به لذتهای اصیل زندگی از دست بدهد . ما بچه بازیگوش را به یک موجود فرمانبر تبدیل می کنیم . کم کم اخلاق فرمانبری مطرح می شود و وظیفه اهمیتی فراتر از عشق می یابد ؛ امور رسمی از امور غیر رسمی مهم تر می شود ؛ آداب و رسوم نسبت به حقیقت اهمیت بیشتری پیدا می کند و سیاست ارزشی بیش از اصالت می یابد.»

در جایی دیگر در جواب شاعری به اسم مانیشا که عاجز از بیان عشقش است و از این مطلب رنج می برد می گوید :

«مانیشا ! چنین چیزی اتفاق می افتد . هر چه نسبت به شخص مورد علاقه ات احساس بیشتری داشته باشی ، در بیان آن ناتوانی بیشتری احساس خواهی کرد . احساسات سطحی به سادگی قابل بیان است ، حرفهای معمول برای بیان آنها بسنده اند . کلمات عادی هرگز نمی توانند احساس های عمیق را بیان کنند . کلمات معمولی سطحی اند . هنگامی که احساس عمیقتر می شود ، باید بیان به فراسوی کلمه برود تا شما به درک درونی احساس ها برسید . در این حالت شما در اثر مواجهه با آنها ذوق زده میشوید و هیجان تمام وجود شما را می گیرد اما برای این حالت واژه ای نمی یابید . هرچه بیشتر تلاش کنید بیشتر شکست می خورید . هنگامی که می خواهید به بیان آن حالات بپردازید می بینید آن معانی فربه چه طور لاغر و نحیف می شوند . این تجربه سخت و توانکاه بوده ؛ اما حالا که می خواهید آن تجربه گران را به بیان در آورید می بینید که انگار در شرح اقیانوس تنها قطره ای را به عنوان شاهد آورده اید . شما در یک اقیانوس بزرگ غوطه خورده اید اما به دیگران جویباری خرد را می نمایید و این مشکل برای او عمیقتر است . او شاعر است و در خود فرو می رود . »

هرچند که این مطلب مویدی برای مضامین عرفانی در شعراست ولی منظور من ثابت کردن حرفم بود که به یه نفر گفته بودم کلمات قاصرند امیدوارم طرف قانع بشه .



 
نویسنده:  |  سه شنبه 87 اردیبهشت 3  ساعت 3:23 عصر 
    سوگند

 یار عیار است.

سوگند به بیداری ، سوگند به درد
سوگند به شب ، سوگند به اشک
سوگند به لحظه وداع ،‏ سوگند به عصر
                          سوگند نمی خورم به عشق ، که عشق پریشانیست و بس

سوگند به نگاه های خیره بر پرده
سوگند به نگاه های پشت آن پرده
سوگند به فاصله های نفرت آور و پست
                         سوگند نمی خورم به عشق ، که عشق پریشانیست و بس

سوگند به بوق ممتد تلفن ، پیاپی و آرام
سوگند به انتظار تلخ بی فرجام
سوگند به بوق ممتد تلفن ، پیاپی و نارام
                          سوگند نمی خورم به عشق ، که عشق پریشانیست و بس



 
نویسنده:  |  دوشنبه 87 اردیبهشت 2  ساعت 9:21 عصر 
    شب پنجم

 شمع یه استوانه اشکه -رجبعلی محبی-

پسرک بلند قدی را می بینم . مو یور و لاغر با ریشهای حنایی رنگ . آه بلندی می کشد و نگاهی به آسمان می اندازد . می نشیند پشت فرمان . پدر ، مادر و خواهرش نیز سوار می شوند . حلقه اندوه جلوی چشمان پسرک را گرفته است . آهسته می گوید : لعنت به قم !
زمزمه یاران ره عشق منزل ندارد / این بحر مواج ساحل ندارد ، با صدای سراج در هم آمیخته می شود و در فضای بسته ماشین می پیچد . اهل خانواده با هم صحبت می کنند . پسرک ساکت نشسته است .
پدر با تلفن همراهش مشغول است. پسرک موبور ساکت نشته است.
مادر از تاثیر آب گرم بر درد پایش می گوید . پسرک موبور قد بلند ساکت نشسته است.
خواهر تخمه می شکند و وانمود به گوش دادن به حرفهای مادر می کند . پسرک موبور قد بلند ریش حنایی ساکت نشسته است .
ناگهان کلمه ای همچون دود بر می خیزد . چشمان پسرک خیس می شود . حس می کند نمی تواند چیزی را ببیند . جبرئیل برای تسلی نازل می شود ... .
پسرک لب وا می کند و آرام لفظی ، گوئی نام شخصی را هجی می کند . آب بینی پسرک سرازیر می شود . پسرک موبور آب بینی اش را می کشد و مصمم سکان ماشین را در دست می گیرد .
فکر شب اول لحظه ای رهایش نمی کند . با اینکه می دانست مرده است ولی امیدوار بود . آرام گفته بود پسر خوبی ام و در جواب لبخند گنگی تحویل گرفته بود ... !
کنار جاده پژو 405 ای چپ کرده بود . مادر و دختری زخمی که هردو با چادرشان سرشان را بسته بودند تا مانع خونریزی شود ، ناله کنان منتظر رسیدن اورژانس بودند . پسرک موبور از راننده چیزی ندید . خبری نیافت . آرزو کرد : -توام با لبخند- کاش من جای راننده آن ماشین بودم !... .   



 
نویسنده:  |  یکشنبه 87 اردیبهشت 1  ساعت 2:3 عصر 

 برگی زیر چرخ ویلچری قطع نخاع شد-رجبعلی محبی-

در هر کجای جهان عشق بود لعنتم نثار
ور کس  به  دلی  تیر  زند   لعنتم  نثار

جادوی دو چشمان تو عقلم خراب کرد
بر عقل من که دو چشمت ببرد لعنتم نثار 

این فتنه که کردی به جهان علتش چه بود
گر حیر به من باشد و ار شر بشود لعنتم نثار

آن ناف چو  آهوی تو مستم کند ولی
این فاصله ها ژرف و عمیقند به ما ار نرسد لعنتم نثار

گردیده پریشان رخ من همچو خیالت
این فکر گریزان به خیالت ندود لعنتم نثار



 
نویسنده:  |  شنبه 87 فروردین 31  ساعت 2:1 عصر 
    شب سوم

 شمع یه استوانه اشکه -رجبعلی محبی-

از صحبتهای مادرم قضیه را می فهمم. هنوز تلفن را قطع نکرده است که از خانه می زنم
بیرون. هالم به هم می خورد. تمام حواسم با هم قاطی شده اند . دلم را می بینم. یا شاید
می شنوم. حس می کنم تمام غمهای بزرگ عالم هر یک مثل دانه های برف آسمان دلم
را پوشانده اند. کسی باید زیر این باران بایستد ، اما ... .
طبق عادت سوار ماشین
می شوم. بی هدف . نمی توانم به کوه همیشگی بروم. شاید هم نمی خواهم . همه فکر
و خیالات هستی به مغزم سرازیر می شوند . نمی توانم جلویشان را بگیرم . بغض
سنگینی سد اشکهایم شده است . جاده تاریک است و خلوت . ماشین به نرمی از کنار
کوه خضر می گذرد ، خوصله اینجا را هم ندارم .سیل اشکها اذیتم می کنند . چراغهای
برقی که با فاصله کمی کنار هم چیده شده اند ، نورشان را گُله گله همچون نمک بر
زخمهایم می پاشند . لبخندش را به یاد می آورم ؛ زمانی که گفتم کلمات قاصرند . بغضم
می شکند . سیل اشک جاری می شود . دنیای اطراف را از پس لایه ای آب ، تار می بینم .
نمی توانم رانندگی کنم ، کنار می زنم و پیاده می شوم . تپه ای سنگی چشمم را می گیرد .
صعود می کنم یا سقوط ، نمی دانم . دقایقی بعد خودم را بر قله تپه می بینم . سیل
نمی تواند غمها را بشوید . غمها خیلی بزرگند . صبرم طاق می شود . خون درون
رگهایم به جوش می آید. احساس حقارت می کنم . کله ام بزرگ می شود . بزرگ و
بزرگ تر . خون به چشمهایم می رسد . چشمانم سرخ شده اند . کله ام گیج می رود .
همه اختیارات ام سلب می شود .
بی اختیار با هر تپش قلبم سرم را به تخته سنگی می کوبم ... .  

 



 
نویسنده:  |  جمعه 87 فروردین 30  ساعت 11:5 عصر 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    همه دار و ندار پریشان
درآمد واقعی از اینترنت
آغازی جدید
آخرین سخن
داستان
اسلام امریکایی و اسلام ناب محمدی
کاریکلماتور 7
نه قانونی و نه منطقی
سبک عراقی
سبک خراسانی
[عناوین آرشیوشده]