تصور کن که بزرگ خاندانی هستی و یه عده از اهل همون خاندان اصلا قبولت ندارن . اصلا فحشت هم میدن . گاهی مسخرت می کنن و ... . عکس العمل ات تو این شرایط چیه ؟ فحش میدی ؟ میزنی؟ چیکار می کنی ؟ تو جنگ احد زدن دندون پیامبر رو شکستن . (پیامبری که خدا می فرماید : لولاک لما خلقت الافلاک . اگه تو نبودی هیچ چیزی رو خلق نمی کردم . همه ی هستی به خاطر پیامبر ساخته شده . خالا دندونش رو قوم خودش شکستن .) نگفت خدا ذلیلتون کنه . نفرینشون نکرد . تازه برای اینکه خدا احیانا عذاب هم نفرسته همون جا سریع دستهاشو بالا برد و فرمود : اللهم اهدی قومی .!!!! شهادت امام صادق رو به همه مسلمانان جهان بالخصوص امام زمان (عج) تسلیت عرض می کنم.
نویسنده: |
پنج شنبه 87 آبان 2 ساعت 12:55 صبح
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
چقدر وقت ما صرف آدامسهای بادکنکی شد. کامبیز خان دوست دارد پسرش را آلفرد صدا کتد .آلفرد فکر می کند از دماغ فیل افتاده است برای همین می خواهد به هندوستان پناهنده شود! گیتی گیتار را ترجیح می دهد . سوزی بی آنکه خجالت بکشد نامه بوی فرندهایش را برای مادرش می خواند. رادیو از ماووت می گوید مادرم آماده می شود به بهشت زهرا برود. امروز پسر همسایه مان شهید شد اما این باعث نمی شود که ساسان دوستانش را به قهوه و اسب سواری دعوت نکند و برای سگش بستنی نخرد. شاپور خان اما عاشق فیلمهای سرحپوستی ست و این را از افتخاراتش می داند که در امریکا ، همبرگر را درست تلفظ می کرده است. شاپور خان به مشتری هایش سیگار وینستون تعارف می کند. و مطمئن است که قیمت سکه و طلا پایین نمی آید. او فکر می کند هنوز هم خرمشهر دست عراقیهاست! و چقدر خوشحال است که پسرش را معاف کرده اند. به خانه بر می گردم تلویزیون دعای نامها و نشانه می خواند بعضی اوقات خاموشی هم چیز بدی نیست. امسال به ساعتهای کاسیو اطمینان کردیم و نماز صبحمان قضا شد ! بیا به آفتابی نهج البلاغه برگردیم چرا نهج البلاغه را جدی نمی گیریم؟ مولا ویلا نداشت معاویه کاخ سبز داشت پیامبر به شکمش سنگ می بست امام سیب زمینی می خورد البته به شما توهین نشود بعضی برای جنگ شعار می دهند و خودشان از جاده شمال به جبهه می روند. قسمتهایی از شعر مولا ویلا نداشت علیرضا غزوه ( فکر میکنی من جای نقطه ها و بقیه علامتها رو نمی دونم )
نویسنده: |
شنبه 87 مهر 13 ساعت 6:13 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
شنیده بودم زمان انحناء دارد ، و فکر کرده بودم : شاید اینیشتین گفته بود یا ... . و در انحناء زمان که گم شده بودم دیده بودم گریستن را . و مرد را . و مردی که می گریست را . شنیده بودم که عده ای هر هفته میروند و به باغهایشان سر می زنند و آخر هفته خوشی را می گذرانند و حتی صدقه هایشان زبانزد است. ولی ندیده بودم مردی را که هرشب به باغش سر می زد و بر سر چاه گریه می کرد. و حتی موقعی که صدقه می داد ، به او می گفتند ای جوانمرد حق ما را از علی بستان!!!!!!! شنیده بودم که پهلوانان نمی میرند ولی حتی فکرش را هم نمی کردم که دست پهلوانی را ببندند و بر زمین بکشندش . -که این بدتر از مرگ است- شنیده بودم که زمین یک اسد الله دارد که همو نیز غیرت الله است .ولی حتی نتوانسته بودم که تصور کنم در مقابل چشمان غیرت الله ... . آری من فقط شنیده بودم ، مثل خیلی های دیگر . فکر نکرده بودم . شنیده بودم و نفهمیده بودم . شنیده بودم و نیندیشیده بودم . شنیده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ولی حالا اندیشیدم که فرق من با کسانی که آنروز آن حادثه را نظاره می کردند چیست؟
نویسنده: |
دوشنبه 87 اردیبهشت 30 ساعت 3:58 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
و چشمانت تمام لحظه های خواب را بیدار ماندم یکی گشته تمام خواب و بیداری ابوالآدم به جرم عشق محکوم شد
نویسنده: |
پنج شنبه 87 فروردین 15 ساعت 2:7 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
دلم نمی خواهد کربلا بیایم . آقا جان ، می دانید تحملش را ندارم . نمی توانم وارد شارع العباس شوم و آن مشک بزرگ را نبینم . آخر با چه رویی می توانم آن مشک سوراخ را ببینم و در انتهای شارع به حرم العباس برسم ؟ می گویند رسم ایرانی هاست که اول به حرم حضرت عباس مشرف می شوند و از ایشان اذن زیارت شما را می گیرند . آخر ایشان نگهبان خیام و علمدار سپاه است . آقا جان ، این مسیر شام تاسوعا را تداعی می کند ؛ همان شبی که علمدار میان خیمه ها قدم بر می داشت و صدای پایش اهل حرم را آرام می کرد . نمی خواهم کربلا بیام چون بعد از حرم ، بین الحرمین است ؛ همان خیابان مقدسی که شما در آن قدم گذاشته اید ؛ چون کنار این خیابان رود فرات است . چه طور می شود وارد این خیابان شد و اتفاقات روز عاشورا را در ذهن مرور نکرد ؟ باید خیلی سنگدل باشی که بشنوی « به خدا کمرم شکست » و بعد بتوانی راهت را ادامه دهی . لابد آب را که ببینی تشنگی یادت می افتد اما نمی توانی حتی به آن فکر کنی . سمت چپت مقام کف العباس است . مقام را کاشی کاری کرده اند و روی آن ، عکس دو دست بریده را نقاشی کرده اند . روی مقام به فارسی و عربی نوشته اند :« آب آور خیمه ها منم . شجاع سپاه حسین منم ... » می گویند رجز های صاحب دست است که آب برای خیمه ها می برد . حالا باید این آب گل آلود را ببینی یا اصلا چشمانت را ببندی . آقا ، نمی توانم به کربلا بیایم چون اگر از مقام کف العباس عبور کنم ، در آن سمت به تل زینبیه می رسم . نوشته اند حضرت به سمت شما می دوید تا جلوی این مصیبت بزرگ را بگیرد . اما همانطور که به سمت قتلگاه دوان شده بود ، با دیدن تصویر یا شنیدن جمله ای از حرکت باز ایستاد و روی خاک زانو زد . اینجا تل زینبیه است . باید چه کار کنم اگر به اینجا رسیدم ؟ آقاجان ، تکلیف چیست ؟ آقا جان بعد از آن چه کنم ؟ حالا تل زینبیه را هم رد کرده ام . مقابل حرم شش گوش قرار گرفته ام . همه سراغ حبیب بن مظاهر می روند اما من اگر آنجا باشم ، یک ضرب کنار مقام قتلگاه زانو می زنم . اما باز هم تکلیف را نمی دانم . عاشورا در همین جا ، تعدادی دور ایستاده بودند و ... - خدا لعنتشان کند- آقا جان ، نوشتنش هم سخت است . نوشته اند ناگهان آسمان رنگ عوض کرد و آسمان و زمین عزا دار شدند ... . آقا نوشته اند صدایی در همین جا شنیده شد « وای پسرم...» . حالا من چه طور می توانم کربلا بیایم ؟ اما هنوز سفر ، آخر نشده که بعد از حرم ، هنوز مقام علی اکبر و خیمه ها باقی مانده است ؛ خیمه هایی که لابد دانه به دانه به زمین افتادند ؛ هذا خیمه العباس ، هذا خیمه الزینب ، هذا خیمه الحسین ... . آقا جان ، چقدر بزرگ و عظیم است مصیبت شما بر ما و اهل آسمان ها ! انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم . و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم . دلم نمی خواهد کربلا بیایم .
نویسنده: |
چهارشنبه 86 بهمن 3 ساعت 12:5 صبح
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
آهسته تر پدر ! آهسته تر پدر ! به یقین می روی پدر ! این اشک من آنقدر نیست که راه تو را سد کند . می دانم که کار تمتم شد . می دانم که با پنجه های قساوت ، تو را از آغوش قلبم خواهند کشید . این دشمنی که پای جهالت بر زمین می کوبد و قلب دختران پیامبر را می لرزاند ، دست از تو نخواهند شست و تشنگی اش جز به خون تو فرو نخواهد نشست . این دشمن که تنها برای کشتن تو نیامده است ، آمده است تا هر لحظه هزار بار جگر فرزندان پیامبر را بسوزانند . این دشمن که چون گرگ وحشی به هنگام دریدن زوزه می کشد ، این دشمن که چشمهایش را بسته است و شمشیر هایش را گشاده ، بی تردید از تو ، از خرم معصوم تو و خیام مظلوم تو نخواهد گذشت . می دانم که خسته ای ! می دانم که بی برداری پشتت را و اینهمه تنهایی دلت را شکست . می دانم که در یک روز ، نه نصف روز هفتاد بار شهادت یعنی چه ؟ میدانم که شهادت شبیه ترین خلق خدا به پیامبر -علی اکبر- یعنی چه ؟ می دانم که راهی میدان کردن فرزندان برادر و خواهر ، کندن تکه تکه های جگر با جان تو چه کرده است ؟ می دانم که پرپر زدن کوچکترین فرزند بر روی دستان پدر ، چه بر سر زمین و آسمان می آورد . با او چه می کند . می دانم . اما من هم دخترم . دختر است و پدر . دختر تنها در دستهای پدر رشد می کند و می بالد . غذای دختر خنده پدر است و عزای دختر ، اندوه پدر . چشم و دل دختر به لبها و ابروان پدر است . اگر لبهای پدر به خنده گشوده شد ، چشمهای دختر از شادی می درخشند . اگر ابروان پدر گره خورد ، دل دختر آنچنان گره می خورد که به هیچ چیز جز دستهای پدر وا نمی شود . من اگر چه فرزند تو ام ، فرزند زهرایم ، فرزند حیدر کرارم ، فرزند پیامبر خدایم اما غصه می خورم وقتی که می بینم تو فرزندان مسلم را – پس از شهادت پدرشان – بر روی زانو می نشانی ، سر و رویشان را می بوسی ، نوازششان می کنی ، اما نیستس که مرا پس از شهادت خودت بر روی زانو بنشانی و گرد یتیمی از سرم و اشک یتیمی از نگاهم بستری . بیا ، بیا پدر ، بیا لحظه ای بنشین و مرا بر زانو بنشان و تسلای دل کودکی باش که تا لحظه ای دیگر با همه چیز خویش وداع خواهد کرد . بیا پدر ، شهادت دیر نمی شود ، اغوش خدا همچنان گسترده است و دشمنان همچنان چشم انتظار . این دشمن ، دشمنی نسیت که با درنگ تو پشیمان بشود . این دشمن ، دشمنی نیست که دست از خون تو بشوید . لحظه ای دیگر این ذوالجناح ، تو را بر بالهای خویش خواهد نشاند و تو را ، یکه و تنها به قلب دشمن خواهد برد ، لحظه ای دیگر سنگ با خون پیشانی تو وضو خواهد کرد ، لحظه ای دیگر زمین و زمان به خون تو متبرک خواهد شد . لحظه ای دیگر خورشید در قتلگاه غروب خواهد کرد و خون تو با قاصد سم اسبها ، زمین را در خواهد نوردید . لحظه ای ذیگر پر و بال پروانگان تو در آتش خیمه ها خواهد سوخت . من به یمن خضور خون تو در رگهایم ، همه اینها را میدانم و چون می دانم میگویم که بیا این لحظه وداع را طولانی تر کنیم . . بیا فراق را ختی اگر شده لحظه ای به تاخیر بیندازیم ، هجران را معطل کنیم . لحظات شیرین پدری و دختری را کش دهیم و میان کودک و یتیمی به قدر ثانیه ای فاصله اندازیم . پدر به خدا که قصد من آزدن تو نیست . نگو که « لا تحرق قلبی ». خاکستر شود آن دلی که بخواهد به قلب تو شراره آتش بیفکند . پدر ! نگو که گریه نکن ! کسی که از این همه مصیبت ، هیچ ندیده است ، تنها و تنها با نام تو دلش می شکند و اشکش نا خواسته فرو می چکد . چه طور دختر تو که دختر توست و در لحظه لحظه این مصائب با تو زندگی کرده است ، تاب بیاورد . «کهیعص» چه بود جز اخبار شهادت تو ؟ از من تحمل نخواه پدر ! قبول کن که گریستن برای تو ارادی نیست . بپذیر که دخترت از این پس کسی را برای درد دل کردن نخواهد یافت . می روی پدر ! تامل کن ! یک لحظه دیگر هم پدر داشتن ، یک لحظه است . اگر تو پدری ، جز حسین بودی و من دختری جز دختر تو ، این مصیبت اینقدر سنگین نبود ، اما چه کنم ، پدری که از دست می رود حسین است ، محور آفرینش است و عمود خلقت . من ، نه فقط پدر که امامم را ، مرادم را ، عشقم را ، امیدم را و بهانه حیاتم را پیش چشم خویش پرپر می بینم . به خدا که قصد من آزدن تو نیست ، به خدا که این اشک نیست ، پاره های مذاب جگر است . ببخش پدر ، قصد من نگه داشتن تو نبود ، پای تو استوار تر از آن است که در سیلاب اشک من بلغزد . فقط خواستم لحظه وداع را طولانی تر کنم . سوار شو پدر ، سوار شو پدر ، دشمن هر لحظه به خیمه ها نزدیکتر می شود . آی ذوالجناح ! اینکه بر فراز خویش می بری ، جان ماست ، جان سکینه است ، جان رقیه است ، جان زینب است ، جان یک کاروان ، جان جهان است ، آرامتر ذوالجناح ! پدر ! ... پدر ! ... یک نگاه دیگر !
نویسنده: |
یکشنبه 86 دی 30 ساعت 1:11 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
قرار بود که با آب و گل عجین بشوی
برای این که سفالینه ای گلین بشوی پیاله ای بشوی با شراب های مگو و بعد هم دهن رب العالمین بشوی تو را ملائکه در دستشان بچرخانند ایاک نعبد ایاک نستعین بشوی ولی دوباره عوض کرد سرنوشتت را قرار شد که تو سر رشتة یقین بشوی گل محمدی از فرط باد، خم شده بود قرار شد بر وی تکیه گاه دین بشوی تو را به مکتب اعراب جهل بفرستد که ناظم غزل عین و قاف و شین بشوی به این دلیل به فرمان او مقرر شد که چند سال پسر خواندة زمین بشوی «مدینه» بود که انگشتر نبوت شد سعادتی است که بر روی آن نگین بشوی «حسین» نام نهادند، اهل بیت تو را به این دلیل که مصداق «یا» و «سین» بشوی تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچمدار برای مکتب پیغمبر امین بشوی به خط کوفی در انتهای متن زمان تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود تو می روی که سرافرازتر از این بشوی برای شستن این راه با گلاب سرخ قرار شد که تو این بار دستچین بشوی
نویسنده: |
جمعه 86 دی 28 ساعت 1:17 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
همه دار و ندار پریشان
|