سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پریشان نامه -
آن که در کار کوتاهى ورزید دچار اندوه گردید ، آن را که از مال و جانش نصیبى از آن خدا نیست خدا را بدو نیازى نیست . [نهج البلاغه]

آغاز بعضی کارها از انجامشون سخت تره

God hath not promised
skies always blue
god hath not promised
sun without rain
joy without sorrow
but god hath promised
light for the way
help from above
undying love

این شعر پشت یه کارت تسلیت نوشته شده بود . معنیشم تابلو هستش ولی می نویسم.
خدا قول نداده
آسمان های همیشه آبی را
خدا قول نداده
خورشید بدون باران را
لذت و سرور بدون غم را
ولی خدا قول داده
روشنایی برای راه را
کمک از بالا را
عشق فنا ناپذیر رازا



 
نویسنده:  |  جمعه 87 آبان 10  ساعت 3:25 عصر 

توبه بر لب
سبحه بر کف
دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما 
                                      -گویندش رو نمی دونم ، استادمون آقای جهاندیده همیشه اینو می خوند-
امیدوارم توفیق توبه واقعی رو تو این شبها داشته باشم. برام دعا کنین.

 

اللهم اغفر لی الذنوب التی تغبر النعم-دعای کمیل-

 
نویسنده:  |  جمعه 87 شهریور 22  ساعت 3:33 عصر 

صعود می کنم بر کوه ، به امید دیدارت
سقوط می کنم در غم ، و تو پشت پرده پنهانی

آسمان را می کاوم ، ماه را نمی یابم
به یاد می آورم آن دم ، و تو پشت پرده پنهانی

دانه های ریز اندوه می چکند بر گونه ام
می نویسند نامت آرام و تو پشت پرده پنهانی

دل پریشان می شود در شوق رویت
عقل هم گردیده رسوا ، وتو پشت پرده پنهانی



 
نویسنده:  |  یکشنبه 87 اردیبهشت 8  ساعت 12:35 صبح 

 آزادی رنگین است -رجبعلی محبی-

دیروز سر کلاس داشتم کتاب شکوه آزادی اشو رو می خوندم که مطلب جالبی توجهم رو جلب کرد . دیدم حیفه که تو وبلاگم ننویسم .

« تمدن تا امروز همواره نوعی دیوانگی را با خود به همراه داشته است . تمدن دیوانه خانه انسانهاست . ما به بچه فشار می آوریم که هرچه بیشتر و بیشتر روحیه معمولی بودن به خود بگیرد و کمتر و کمتر روح شاعرانه داشته باشد . به بچه فشار می آوریم که به امور غیر طبیعی از قبیل پول ، شهرت اجتماعی ، قدرت ، جاه طلبی  هر چه بیشتر و بیشتر علاقه مند شود و در عوض هر چه بیشتر و بیشتر علاقه خود را به لذتهای اصیل زندگی از دست بدهد . ما بچه بازیگوش را به یک موجود فرمانبر تبدیل می کنیم . کم کم اخلاق فرمانبری مطرح می شود و وظیفه اهمیتی فراتر از عشق می یابد ؛ امور رسمی از امور غیر رسمی مهم تر می شود ؛ آداب و رسوم نسبت به حقیقت اهمیت بیشتری پیدا می کند و سیاست ارزشی بیش از اصالت می یابد.»

در جایی دیگر در جواب شاعری به اسم مانیشا که عاجز از بیان عشقش است و از این مطلب رنج می برد می گوید :

«مانیشا ! چنین چیزی اتفاق می افتد . هر چه نسبت به شخص مورد علاقه ات احساس بیشتری داشته باشی ، در بیان آن ناتوانی بیشتری احساس خواهی کرد . احساسات سطحی به سادگی قابل بیان است ، حرفهای معمول برای بیان آنها بسنده اند . کلمات عادی هرگز نمی توانند احساس های عمیق را بیان کنند . کلمات معمولی سطحی اند . هنگامی که احساس عمیقتر می شود ، باید بیان به فراسوی کلمه برود تا شما به درک درونی احساس ها برسید . در این حالت شما در اثر مواجهه با آنها ذوق زده میشوید و هیجان تمام وجود شما را می گیرد اما برای این حالت واژه ای نمی یابید . هرچه بیشتر تلاش کنید بیشتر شکست می خورید . هنگامی که می خواهید به بیان آن حالات بپردازید می بینید آن معانی فربه چه طور لاغر و نحیف می شوند . این تجربه سخت و توانکاه بوده ؛ اما حالا که می خواهید آن تجربه گران را به بیان در آورید می بینید که انگار در شرح اقیانوس تنها قطره ای را به عنوان شاهد آورده اید . شما در یک اقیانوس بزرگ غوطه خورده اید اما به دیگران جویباری خرد را می نمایید و این مشکل برای او عمیقتر است . او شاعر است و در خود فرو می رود . »

هرچند که این مطلب مویدی برای مضامین عرفانی در شعراست ولی منظور من ثابت کردن حرفم بود که به یه نفر گفته بودم کلمات قاصرند امیدوارم طرف قانع بشه .



 
نویسنده:  |  سه شنبه 87 اردیبهشت 3  ساعت 3:23 عصر 
    سوگند

 یار عیار است.

سوگند به بیداری ، سوگند به درد
سوگند به شب ، سوگند به اشک
سوگند به لحظه وداع ،‏ سوگند به عصر
                          سوگند نمی خورم به عشق ، که عشق پریشانیست و بس

سوگند به نگاه های خیره بر پرده
سوگند به نگاه های پشت آن پرده
سوگند به فاصله های نفرت آور و پست
                         سوگند نمی خورم به عشق ، که عشق پریشانیست و بس

سوگند به بوق ممتد تلفن ، پیاپی و آرام
سوگند به انتظار تلخ بی فرجام
سوگند به بوق ممتد تلفن ، پیاپی و نارام
                          سوگند نمی خورم به عشق ، که عشق پریشانیست و بس



 
نویسنده:  |  دوشنبه 87 اردیبهشت 2  ساعت 9:21 عصر 
    شب سوم

 شمع یه استوانه اشکه -رجبعلی محبی-

از صحبتهای مادرم قضیه را می فهمم. هنوز تلفن را قطع نکرده است که از خانه می زنم
بیرون. هالم به هم می خورد. تمام حواسم با هم قاطی شده اند . دلم را می بینم. یا شاید
می شنوم. حس می کنم تمام غمهای بزرگ عالم هر یک مثل دانه های برف آسمان دلم
را پوشانده اند. کسی باید زیر این باران بایستد ، اما ... .
طبق عادت سوار ماشین
می شوم. بی هدف . نمی توانم به کوه همیشگی بروم. شاید هم نمی خواهم . همه فکر
و خیالات هستی به مغزم سرازیر می شوند . نمی توانم جلویشان را بگیرم . بغض
سنگینی سد اشکهایم شده است . جاده تاریک است و خلوت . ماشین به نرمی از کنار
کوه خضر می گذرد ، خوصله اینجا را هم ندارم .سیل اشکها اذیتم می کنند . چراغهای
برقی که با فاصله کمی کنار هم چیده شده اند ، نورشان را گُله گله همچون نمک بر
زخمهایم می پاشند . لبخندش را به یاد می آورم ؛ زمانی که گفتم کلمات قاصرند . بغضم
می شکند . سیل اشک جاری می شود . دنیای اطراف را از پس لایه ای آب ، تار می بینم .
نمی توانم رانندگی کنم ، کنار می زنم و پیاده می شوم . تپه ای سنگی چشمم را می گیرد .
صعود می کنم یا سقوط ، نمی دانم . دقایقی بعد خودم را بر قله تپه می بینم . سیل
نمی تواند غمها را بشوید . غمها خیلی بزرگند . صبرم طاق می شود . خون درون
رگهایم به جوش می آید. احساس حقارت می کنم . کله ام بزرگ می شود . بزرگ و
بزرگ تر . خون به چشمهایم می رسد . چشمانم سرخ شده اند . کله ام گیج می رود .
همه اختیارات ام سلب می شود .
بی اختیار با هر تپش قلبم سرم را به تخته سنگی می کوبم ... .  

 



 
نویسنده:  |  جمعه 87 فروردین 30  ساعت 11:5 عصر 
    لب جوب

 گُل از گِل می روید

تو نظرای قبلی نوشتین که یه خورده شاداب تر باشه. طاعت امر کردم . این شعرم واسه چند وقت پیشه که رفته بودم روستامون. با پدربزرگم که اسمش بهلول رفتم باغ.

آسمان آبی است
باد در حال وزش
لب جوب هستم
سایه ها بر سر من
برگها می رقصند
آبها می خوانند
طرب مجلس ما از باد است
من و بهلول زمان
من و آوای غریب
من و یک حس عجیب
که نمی خوانمش عشق



 
نویسنده:  |  سه شنبه 87 فروردین 27  ساعت 4:56 عصر 
   1   2   3   4      >

    همه دار و ندار پریشان
درآمد واقعی از اینترنت
آغازی جدید
آخرین سخن
داستان
اسلام امریکایی و اسلام ناب محمدی
کاریکلماتور 7
نه قانونی و نه منطقی
سبک عراقی
سبک خراسانی
[عناوین آرشیوشده]