از صحبتهای مادرم قضیه را می فهمم. هنوز تلفن را قطع نکرده است که از خانه می زنم
نویسنده: |
جمعه 87 فروردین 30 ساعت 11:5 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
نشسته بود رو صندلی چوبی پارک . تنها بود و دلتنگ . جوان ژولیده مویی نشست کنارش . سریع به اطراف نگاهی انداخت و آرام پرسید:«پنیر می خوای؟»
نویسنده: |
چهارشنبه 87 فروردین 14 ساعت 1:0 صبح
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
- من به پشتیبانی این ملت ، دولت تعیین می کنم !. *سوفسطا از مکاتبی است که مبنای آنها شک به همه چیز است حتی وجود خودشان .
نویسنده: |
دوشنبه 86 بهمن 15 ساعت 7:33 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
دهانش را یاز کرد . دود غلیظ سیگار از دهانش بیرون ریخت .
نویسنده: |
یکشنبه 86 بهمن 14 ساعت 8:40 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش .کودک پرسید: ببخشید خانم : شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبت دارید.
نویسنده: |
شنبه 86 بهمن 6 ساعت 12:59 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
روی صندلی تک نفره دسته دار ، کتابش را جابه جا کرد . نگاه زیرکانه ای به بیرون انداخت . برف دانه دانه می بارید و زمین را سفید پوش می کرد . خیلی دلش می خواست بیرون باشد و زیر برف قدم بزند . پریشان . 3 بهمن 86
نویسنده: |
جمعه 86 بهمن 5 ساعت 5:11 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
(طناب ) مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند خدایا کمکم کن! - ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟ -البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی! وبه قول یکی از دوستان : اگه خدا تا لب پرتگاه بردت ،نترس ! یا گرفتت یا همون موقع پرواز رو یادت میده !
نویسنده: |
پنج شنبه 86 بهمن 4 ساعت 3:35 عصر
|
|
دلنوشته های شمادلنوشته
|
همه دار و ندار پریشان
|