سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستانهای کوتاه -
در قرآن است خبر آنچه پیش از شما بود ، و خبر آنچه پس از شماست ، و حکم آنکه چگونه بایدتان زندگى نمود . [نهج البلاغه]
    شب پنجم

 شمع یه استوانه اشکه -رجبعلی محبی-

پسرک بلند قدی را می بینم . مو یور و لاغر با ریشهای حنایی رنگ . آه بلندی می کشد و نگاهی به آسمان می اندازد . می نشیند پشت فرمان . پدر ، مادر و خواهرش نیز سوار می شوند . حلقه اندوه جلوی چشمان پسرک را گرفته است . آهسته می گوید : لعنت به قم !
زمزمه یاران ره عشق منزل ندارد / این بحر مواج ساحل ندارد ، با صدای سراج در هم آمیخته می شود و در فضای بسته ماشین می پیچد . اهل خانواده با هم صحبت می کنند . پسرک ساکت نشسته است .
پدر با تلفن همراهش مشغول است. پسرک موبور ساکت نشته است.
مادر از تاثیر آب گرم بر درد پایش می گوید . پسرک موبور قد بلند ساکت نشسته است.
خواهر تخمه می شکند و وانمود به گوش دادن به حرفهای مادر می کند . پسرک موبور قد بلند ریش حنایی ساکت نشسته است .
ناگهان کلمه ای همچون دود بر می خیزد . چشمان پسرک خیس می شود . حس می کند نمی تواند چیزی را ببیند . جبرئیل برای تسلی نازل می شود ... .
پسرک لب وا می کند و آرام لفظی ، گوئی نام شخصی را هجی می کند . آب بینی پسرک سرازیر می شود . پسرک موبور آب بینی اش را می کشد و مصمم سکان ماشین را در دست می گیرد .
فکر شب اول لحظه ای رهایش نمی کند . با اینکه می دانست مرده است ولی امیدوار بود . آرام گفته بود پسر خوبی ام و در جواب لبخند گنگی تحویل گرفته بود ... !
کنار جاده پژو 405 ای چپ کرده بود . مادر و دختری زخمی که هردو با چادرشان سرشان را بسته بودند تا مانع خونریزی شود ، ناله کنان منتظر رسیدن اورژانس بودند . پسرک موبور از راننده چیزی ندید . خبری نیافت . آرزو کرد : -توام با لبخند- کاش من جای راننده آن ماشین بودم !... .   



 
نویسنده:  |  یکشنبه 87 اردیبهشت 1  ساعت 2:3 عصر 
    پنیر

تار گیسوی نگارم ، می کشد آخر به دارم-نمی دونم-

نشسته بود رو صندلی چوبی پارک . تنها بود و دلتنگ . جوان ژولیده مویی نشست کنارش . سریع به اطراف نگاهی انداخت و آرام پرسید:«پنیر می خوای؟»
غرق شد تو بچگی هاش . یاد بلله های نون پنیر مادرش افتاد . هوس پنیر کرد .



 
نویسنده:  |  چهارشنبه 87 فروردین 14  ساعت 1:0 صبح 
    گیوتین

امشب احساس من از ماه کامل تر است -رجبعلی محبی-

نیمه رمضان بود
ماه پشت ابر بزرگی خود را به رخ ستاره ها می کشید
شنیده بودم که گناه باعث کفاره می شود
ناخواسته
...
گیوتین !
درست مقابل گیوتین بودم
جلاد سرش را پایین انداخته بود ؛ ترسیدم .
فریاد زدم
صدایم را نشنید . 
ضجه زدم
ناله ام را نشنید .
التماس کردم
نشنید .
قلبم به تپش افتاد
خون درون رگم سرعت گرفت
پاهایم سست شد
ماه از پشت ابر بیرون آمد
گیوتین فرو افتاد
«دل» ام از بدنم جدا شد
جلاد «دل» را برداشت و برد .

 



 
نویسنده:  |  دوشنبه 86 بهمن 29  ساعت 11:6 صبح 

 یک با یک برابر نیست

- من به پشتیبانی این ملت ، دولت تعیین می کنم !.
صدای امام (ره) از باندهای ماشین پیچید توی فضا ، دختر جوانی که کنارم نشسته بود زهرخندی زد و گفت :
از کجا معلوم که مردم پشتیبانی می کردن ؟
راننده از آینه نگاهی به من انداخت . چیزی نگفت .
گفتم : آمار 12 فروردین رو میدونین ؟
یه تکانی به خودش داد و گفت :
من که شک دارم آمار درست باشه.
راننده بار دیگر نگاهی به من انداخت . ترجیح دادم چیزی نگویم . انکار واضحات می کرد .
دخترک که پیاده شد راننده گفت :
به همه چی شک داره ؛ سوفسطاییه *.

*سوفسطا از مکاتبی است که مبنای آنها شک به همه چیز است حتی وجود خودشان .



 
نویسنده:  |  دوشنبه 86 بهمن 15  ساعت 7:33 عصر 
    حمید!

 اسلحه ای برای قتل نفس.

 

دهانش را یاز کرد . دود غلیظ سیگار از دهانش بیرون ریخت .
اسلحه را در دستش جا به جا کرد و با صدای خشکش پرسید :
- یه کم سنگینه ! جنسش چیه ؟
پسرک زیپ کیفش رو بست و در حالی که نیشش به خنده وا شده بود ، گفت :
- حمید !

 



 
نویسنده:  |  یکشنبه 86 بهمن 14  ساعت 8:40 عصر 

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .

او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش .کودک پرسید: ببخشید خانم :

شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبت دارید.



 
نویسنده:  |  شنبه 86 بهمن 6  ساعت 12:59 عصر 

روی صندلی تک نفره دسته دار ، کتابش را جابه جا کرد . نگاه زیرکانه ای به بیرون انداخت . برف  دانه دانه می بارید و زمین را سفید پوش می کرد . خیلی دلش می خواست بیرون باشد و زیر برف قدم بزند .
استاد صدایش را بالا برد و تقریبا نیمه فریاد گفت :
-                     تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدی ؟
زیر چشمی به استاد نگاه کرد . رنگ از صورتش پریده بود . خیال می کرد چند ثانیه ای بیشتر حواسش به بیرون نبوده است .
استاد دوباره سوالش را تکرار کرد .
سرش را پائین انداخته بود و سعی می کرد هرچه زودتر از کتاب بغل دستی اش ، آنتونی فلو را پیدا کند . گذر  ثانیه ها را حس کرد . ناامید شد . لحظه ای چشمش را بست و یاد دیروز افتاد که علمدار بود . درست همین حس را داشت ؛ همه چشمهای اطراف او را می پایدند . نگاههایی سنگین و سنگینی آن نگاهها . و همان جا بود که گفته بود : الآن انکسر ظهری .
کسی که کنار او نشسته بود ، بلند شد و با صدای لرزان جواب داد .
تازه فهمید که استاد با او نبود .

                                                                        پریشان . 3 بهمن 86



 
نویسنده:  |  جمعه 86 بهمن 5  ساعت 5:11 عصر 
   1   2      >

    همه دار و ندار پریشان
درآمد واقعی از اینترنت
آغازی جدید
آخرین سخن
داستان
اسلام امریکایی و اسلام ناب محمدی
کاریکلماتور 7
نه قانونی و نه منطقی
سبک عراقی
سبک خراسانی
[عناوین آرشیوشده]