روی صندلی تک نفره دسته دار ، کتابش را جابه جا کرد . نگاه زیرکانه ای به بیرون انداخت . برف دانه دانه می بارید و زمین را سفید پوش می کرد . خیلی دلش می خواست بیرون باشد و زیر برف قدم بزند .
استاد صدایش را بالا برد و تقریبا نیمه فریاد گفت :
- تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدی ؟
زیر چشمی به استاد نگاه کرد . رنگ از صورتش پریده بود . خیال می کرد چند ثانیه ای بیشتر حواسش به بیرون نبوده است .
استاد دوباره سوالش را تکرار کرد .
سرش را پائین انداخته بود و سعی می کرد هرچه زودتر از کتاب بغل دستی اش ، آنتونی فلو را پیدا کند . گذر ثانیه ها را حس کرد . ناامید شد . لحظه ای چشمش را بست و یاد دیروز افتاد که علمدار بود . درست همین حس را داشت ؛ همه چشمهای اطراف او را می پایدند . نگاههایی سنگین و سنگینی آن نگاهها . و همان جا بود که گفته بود : الآن انکسر ظهری .
کسی که کنار او نشسته بود ، بلند شد و با صدای لرزان جواب داد .
تازه فهمید که استاد با او نبود .
پریشان . 3 بهمن 86