سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سنگر -
هر کس ادعا کند که به انتهای دانش رسیده است، نهایت نادانی خود را آشکارساخته است . [امام علی علیه السلام]

 نسکافه با طعم خون کودکان فلسطین

برای مردم غزه ( با تاخیر و اعتراف) 

هر شهید ابری است

بار دیگر نیز می گویم
این ستاره های شش پر
در مسیر ماه ، چون مین اند
ای دریغا نام داوود
ای دریغا تر ستاره
ای دریغا ماه

قدس ، خون یحیی در دل تشت است
قصه ی یوسف درون چاه
سنگ ها بگذار چون باد فزود آیند
سنگ ها آبستن ابرند
باران کم نخواهد شد
هر شهید ابری است
جمعه ها در سجده ی خون
از شهیدان کم نخواهد شد

بار دیگر نیز می گویم
سیدی زحمی ست اینک قدس
و خبر ها همچنان خون
درد ها سنگین
سنگ ها برّاتر از تیغ صلاح الدین 
                                        شعر از دفتر عشق علیه السلام علیرضا غزوه



 
نویسنده:  |  پنج شنبه 87 دی 5  ساعت 11:58 عصر 

 بعضی ها خیلی ساده میرن معراج

به مناسبت روز بازگشت آزادگان:

جمجمک برگ خزون
مادرم زینب خاتون
قامتش عین کمون
از کمون خمیده تر
روز به روز تکیده تر
غصه داره غصه دار
بی قرار بی قرار
میگه مرتضی میاد
میگه مرتضی میاد
میگه مرتضی میاد

جمجمک برگ خزون
بی بی جون و آقا جون
جفتشون وقت اذون
دست و بالا می برن
از بابا بی خبرن
هی میگن خدا خدا
پس چی شد بچه ما
کِی خبر ازش میاد؟
کِی خبر ازش میاد؟
کِی خبر ازش میاد؟

جمجمک برگ خزون
بابا جونش بابا جون
سر و صورت پر زخون
توی کربلای پنج
خاک شده عین یه گنج
گولّه خورده تو سرش
توی خاک سنگرش
رفته دیگه نمیاد
پسرش بابا می خواد
پسرش بابا می خواد

جمجمک برگ خزون
یه پلاک یه استخون
از تو خاک اومد برون
دو کیلو کل بدن
به مامان نشون دادن
مامانم جیغ زدش
بابا رو بغل زدش
هی زدش ناله و داد
راضیم هرچی بخواد
راضیم هرچی بخواد

                                                                ابوالفضل سپهر

 



 
نویسنده:  |  شنبه 87 مرداد 26  ساعت 12:49 عصر 

 

سلام . امروز می خوام یه تیکه از یه شعر واقعا شاهکار (حداقل به نظر خودم) رو واستون بذارم که از آقای ناصر فیض است . فقط برای پیشرفت این بلاگ خواهشا نظر یادتون نره.

خانه ام روزی در اینجا بود و نیست
آنطرف همسایه ما بود نیست

می شناسم این در و دیوار را
این خراب آباد و این آوار را

یک شب اینجا باغ پولکهاش سوخت
کودک من با عروسکهاش سوخت

کودک من قصه ها را دوست داشت
«هیچ کس غیر از خدا را دوست داشت»

گفتگو از میش بود آنشب که گرگ
قصه را دزدید از مادربزرگ

کودکم در هول جنگل مانده بود
گرگ ، دست کودکم را خوانده بود

بید بود و باد و باران و تبر
کوه می لرزید و جنگل شعله ور

در همان شب کودکم را گرگ نیز
برد مثل قصه مادربزرگ

می شناسم این همان باغ من است
این مصیبت نامه داغ من است

پیش از این با دستهای خسته ام
کوله بارم را همین جا بسته ام

وقتی از فریاد شبهای جنوب
خون ، شتک میزد به دامان غروب

خانه ام در زیر باران آب شد
کودکم از تشنگی بی تاب شد

آب تا زانو ، پلی با ما نبود
عید بود اما گلی با ما نبود

هر چه کردم غم فراموشم نشد
غربتم همسنگ آغوشم نشد


 



 
نویسنده:  |  یکشنبه 86 آبان 13  ساعت 6:13 عصر 

    همه دار و ندار پریشان
درآمد واقعی از اینترنت
آغازی جدید
آخرین سخن
داستان
اسلام امریکایی و اسلام ناب محمدی
کاریکلماتور 7
نه قانونی و نه منطقی
سبک عراقی
سبک خراسانی
[عناوین آرشیوشده]